شنبه، بهمن ۰۷، ۱۴۰۲

482: هیسترکتومی شکمی

 خیلی عصبانی‌ام و حالا که بیش از همیشه به سیگار احتیاج دارم، حق کشیدنش را ندارم. ترک اجباری به خاطر اینکه ده روز به جراحی‌ام مانده و متخصصین فرموده‌اند فعلا نکش چون برای بیهوشی و سرفه‌ی بعدش و اکسیژن رسانی موقع عمل و جوش خوردن زخم بعد عمل و هزار کوفت دیگر به مشکل میخوری.

خب البته تعیین تاریخ عمل به عهده خودم بود کمابیش. گمانم مثلا نهایتا تا یک ماه دیگر میشد جابجایش کنم، نه بیشتر. چون بعدش آزمایشها باید تکرار شوند.

بعد هی همه می‌آیند میگویند ای وای چرا میخواهی رحمت را در بیاوری؟ عوارضش را میدانی؟ بعد من هی میروم سرچ میکنم و کله‌ام کیری میشود. حالا غیر از اینکه در بیمارستان دولتی، جانت کف مشتت است و دکترهای مادرجنده یکهو موقع عمل تصمیم میگیرند به استناد یک برگه که داده‌اند قبل عمل امضا کرده‌ای، رحم و تخمدان و همه‌چی را با جایش دربیاورند. اینکه توی بیمارستان دولتی معلوم نیست هوس میکنند چند سانت و کدام وری (عمودی یا افقی) برش بزنند و چطور وجبی بخیه میکنند آنهم نه بخیه‌ی جذبی! ازین بخیه‌ها که باید بکشند، آنهم انترن و رزیدنت کثافت لاشی که تخمش هم نیست داری عر میزنی و خون ازت میپاشد.

یک بار برای فریز زخم دهانه رحم یک ساعت مرا لنگ در هوا کون لخت در وضعیت معاینه روی تخت نگه داشته بودند و هی میرفتند و می‌آمدند و آن اسپکلوم لامصب را که دیگر خونین مالین شده بود در من فرو میکردند و هی من از درد جمع میشدم و کش می‌آمدم. آخرش هم دستگاه فریز که با چسب نواری به هم بندش کرده بودند و داشت از هم در میرفت، درست نشد و ۵۰ نفر پرده را کنار زدند و داخل مرا دیدند و دکتر هم تشریف آورد و گفت حالا مهم نیست که درست نشد. بیشتر نگه میداریم که یه کم سرما بده... و آن دسته هاون را درون من فشار داد و دل و روده‌ام منقبض شد و هم خورد و دانشجوها و بروبچ را صدا کرد که روی من، فریز را یاد بگیرند. من فقط یک قورباغه‌ای موشی چیزی بودم که داشتند رویم آزمایش میکردند.

من نمیدانم. من مغزم جواب نمیدهد دیگر. خیلی چیزها دارد توی مغزم دور میزند و میترساندم.

عوارض بعد از عمل برداشتن رحم: چسبندگی بین بافتهای داخلی. عفونت جای بخیه. پارگی ته واژن و فتق روده. پرولاپس و بیرون زدن واژن چون دیگر به جایی بند نیست.یائسگی و پوکی استخوان و گر گرفتن و به هم ریختن هورمونهای زنانه. کمر درد مدام. پایین آمدن روده‌ها به جای رحم و فشار روی مثانه و افتادگی مثانه و واژن و خیلی چیزهای دیگر.

بعد تازه فیبرومم هم مشکوک به بدخیم بوده و اگر در پاتولوژی معلوم شود سرطان دارم، تازه بعدش اول بدبختی و شیمی‌درمانی و اشعه‌درمانی و زهرمار است.

همه اینها را به رفتار وحشتناک و مدیریت تخمی و سیاست‌های یک مرکز درمانی آموزشی دولتی اضافه کن و ببین چه بر سر اعصابت می‌آید.

واقعا نمیدانم چون گفتم بچه نمیخواهم اینها تصمیم گرفتند رحمم را بردارند یا واقعا لازم است. اگر لازم نباشد و من بیخودی قرار باشد اینهمه عوارض را بکشم چه؟

اگر تاریخ عمل را عقب بیندازم و بیفتم پی یک دکتر دیگر در یک بیمارستان خصوصی طرف قرارداد بیمه تکمیلی شوهرم چه؟ آیا واقعا دکترهای خصوصی بهتر از دولتی هستند؟ حالا جو بیمارستان به کنار، خود دکترها واقعا متخصص‌تر هستند؟

آیا شوهرم از پس هزینه‌های جانبی بیمارستان خصوصی برمی‌آید؟

این فکرها دارد دیوانه‌ام میکند. بعد هر خری به آدم میرسد هم یا آه و ناله راه میندازد که چرا میخواهی رحمت را دربیاوری، یا میفرماید که عمل راحتی است و هیچی نیست! مادرجنده! هیچی نیست؟ شوهرت و پسرت بروند دو تا بخیه بخورند، آسمان و زمین را به هم میدوزی و گوسفند و سفره فلان نذر میکنی و شش ماه رو به قبله درازشان میکنی و آناناس توی حلقشان میتپانی، بعد من دارم یک عضو مهم بدنم را درمیاورم و هیچی نیست؟

هرکی هرچی میگوید عصبی‌تر میشوم. همین الان میخواستم دو خط درباره نگرانی‌هایم توییت کنم، دیدم حتی کامنت را ببندم می‌آیند روی چت دایرکت و من چقدر متنفرم از کسشرهای همدردانه و فضولی و افاضاتشان. 

آمدم اینجا نوشتم که کسی نخواند.


یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۴۰۲

481: مسئولیت‌پذیری

 از "چه لاک خوشرنگی، چه آرایشی داری.چه دوسپسر خوبی، چه آرامشی داری..." الساعه فقط لاک خوشرنگش را دارم. اما ترجیح خودم "آرامش"ش بود.

چهار روز است سرما خورده‌ام و وضع سر و گلو و سینوس و گوشم خراب است.فقط امیدوارم ریه‌ام درگیر نشود.

حوصله توییتر و اینستا را ندارم. دوست دارم خرید آنلاین کنم و خوشحال بشوم ولی پول ندارم.

شنبه هفته پیش رفتم بیمارستان زنان، زخم دهانه رحمم را برای بار دوم فریز کردم و قبلش هم پایپل )نمونه‌برداری از داخل رحم( انجام دادم و تقریبا تا آخر هفته ترشحات خونی داشتم. الان که آموکسی‌سیلین برای سرماخوردگی میخورم، شاید برای عفونت دهانه رحم هم مفید باشد. احتمالا تا قبل عید این رحم صاحب‌مرده را دربیارم و به جاش گندم بکارم و از پشت کویر خشک، یه رودخونه بیارم.

دخترعمه‌ام آمده ایران دماغش را عمل کند. یادم باشد که به خودم نگیرم و الکی برایش قلب‌قلبی نشوم و بدوبدو نروم دیدنش که او هم دماغ عملی‌اش را سربالا بگیرد و چس‌محلم کند که وقتش را گرفته‌ام و باز بیشتر سر دلم بماند. آدم نباید زیاد از حد احساسات خرج کند که الکی هم به احساساتش برینند و بعد عقده‌ای بشود.

مثلا همین خواهرم. من هی یادم میرود این چه موجود آب‌زیرکاه حیله‌گری است و مدام در حال چاپلوسی بقیه و سوءاستفاده از همه با زبان چرب و نرمش است. هی گول میخورم و فاز محبت واقعی برمی‌دارم ولی هنوز دو روز نگذشته می‌بینم در حالی که جلوی من وانمود می‌کند وقت ندارد و حسابی درگیر است، تمام این مدت در دنیای موازی وقتش صرف حرف زدن و قرار و مدار گذاشتن و دید و بازدید با دو تا دوستش )که مدام پیش من درباره‌شان بد می‌گوید( شده. یا همان موقع که از من و مامان می‌خواسته که برویم کارهای خانه‌اش را بکنیم، خودش داشته برای خایه‌مالی و خودشیرینی، کارهای خانه‌ی دوستانش یا عمه را می‌کرده که در آینده نزدیک و دور ازشان استفاده کند. یا مثلا می‌رفته کار خانه‌ی یک آدم غریبه را می‌کرده که ازش ماهی ۱۳ میلیون پول بگیرد و خرج گوشی و سر و لباسش کند. در حالی که تامین مخارجش به عهده‌ی شوهرش بوده و اگر او قصد دارد کمک‌خرج شوهرش باشد، شوهره هم باید توی کار خانه کمکش کند، یا حداقل دیگر بیخیال تمیزی و کار منزلش بشود و کون‌لق شوهرش کند. اما ایشان میخواهد پول شوهرش جمع بشود و ذخیره بشود و تبدیل به زمین و ویلا و طلا بشود و در عوض من و مامان و دوستانش جور کار کردنش را بکشیم.

اگر هم نه بشنود کونش را کج می‌کند و تکه بار آدم می‌کند و پشت سرت صفحه می‌گذارد و یک مدتی خودش را چس می‌کند و تلفن نمی‌کند.

مستقیم هم نمی‌آید توقعاتش را بگوید و تاب شنیدن جوابش را هم ندارد. همیشه حق را به جانب خودش می‌داند و من کسی بوده‌ام که او را با یک بچه‌ی ده روزه، توی کوچه انداخته‌ام.

کون‌لقش. می‌دانی؟ کون‌لق همه‌شان با هم. کل خانواده‌ام. هیچ‌وقت سودی برایم ندارند و همیشه ازم استفاده می‌کنند و آخرش هم باهام بَدند. خوب من چرا همچنان در دهه چهارم زندگیم با اینهمه بدبختی و بیماری، باید درگیر جلب نظر مثبت این جاکش‌ها باشم؟ بگذار همینطور باهام دشمن بمانند و فکر کنند من مثل مرحوم عمه‌ی بزرگم هستم و او هم یک موجودی بوده که قطعا از فضا آمده و ربطی به ژنتیک و دهات و خانواده‌ی اینها نداشته. هرچه بوده منحصر به ذات بد خودش بوده. 

حالا فعلا از کلیات قضاوت اینها درباره خودم بگذریم. چیزی که می‌خواهم توی این پست بهش بپردازم مساله "مسئولیت‌پذیری" است.

کل اطرافیانم تا جایی که چشم کار می‌کند بی‌مسئولیت هستند. مثلا همین خواهرم: یک هفته رفته سر کار. پول به مذاقش ساخته. تصمیم گرفته ادامه بدهد. آنهم کار خدماتی بی‌شان و پست که برای زنی که شوهرش ۴۰-۳۰ میلیون درآمد در ماه دارد، واقعا زشت است. حالا اینش به من ربطی ندارد. اگر خلبانی هم می‌خواست بکند، یک سری پیش‌زمینه و شرایط و هزینه داشت. هر کس سر کار می‌رود و پول می‌گیرد، باید هزینه‌اش را هم بدهد. مثلا زنی که برایش بچه نگه می‌دارد، ماهی ۴۰ میلیون به سه تا پرستار و مستخدم می‌دهد که بچه‌هایش را نگه‌دارند و از آنطرف خودش برود سر کار. آنوقت خواهر من می‌خواهد بک پولی بگیرد و هزینه‌اش را هم ندهد. بله وقتی سر کار می‌روی باید کارهای اداری‌ات را بگذاری پنجشنبه صبح، یا خودت و شوهرت مرخصی بگیرید و بروید دنبالش. باید توی تعطیلات جای استراحت، فریزر و یخچال را پر کنی و خانه‌ات را با شوهرت تمیز کنی. بچه‌ات باید روی پای خودش بایستد و تنها ماندن و سرخود به تکالیف مدرسه رسیدن را یاد بگیرد. بخشی از درآمدت خرج ظاهر و لباس و لوازم آرایش و بنزین و کرایه ماشین می‌شود. من ۵ سال سر کار رفتم و از خانواده‌ام کمک نخواستم. خنده‌دارش اینکه وقتی مادرم داشت می‌رفت دستش را عمل کند، به تنها کسی که کله‌ی صبح پنجشنبه زنگ زد که باهاش بروم، من بدبخت بودم که همه‌ی هفته ساعت ۶ بیدار می‌شدم و فقط پنجشنبه جمعه را می‌توانستم بخوابم. خواهرم که ۱۰۰ متر آنطرف‌تر زندگی می‌کرد اصلا خبر هم نداشت! حتی برادرهایم که هفته‌ای دو بار شام خانه‌ی پدرم تلپ بودند.

کسی در آن ۵ سال حتی تعارف نکرد که کاری برایم بکند یا ازم نپرسید یا حتی یادش نیامد که من دارم هر روز توی اتوبوس ۳-۲ ساعت سرپا می‌ایستم و تا نیاوران می‌روم سرکار و برمی‌گردم. حالا می‌گویند خوب تو متکی‌به‌نفسی و هیچوقت کمک نخواستی! (وقتی اینها را می‌گویند، می‌سپارند حتما ضبط صدا خاموش باشد و جایی ثبت نشود مبادا که بعدا بتوانم ازش استفاده‌ای بکنم).

من همیشه بَدَم. فرقی نمی‌کند چند تا خوبی داشته باشم و خانواده‌ام تک‌تک چند تا بدی داشته باشند. حق همیشه با آنهاست و من کپی عمه بزرگه‌ی منفور هستم که از برادرها و خانواده‌اش بدش می‌آمد و تقریبا باهاشان قطع رابطه کرده بود. 

راستی چرا عمه‌ها همیشه بد هستند و خاله‌ها بای‌دیفالت خوب؟ بعد از عمه‌ها توقع می‌رود که گران‌ترین کادوها را بدهند و همیشه برای خرحمالی بچه‌ی برادر حاضر به یراق صف کشیده باشند. خوب اگر قرار است بچه از عمه‌اش نهایتا بدش بیاید و با مادرش بنشیند پشت سر عمه صفحه بگذارد، چرا از اول عمه را کنار نمی‌گذارید و از همان خاله توقع کمک در بچه‌داری و اثاث‌کشی و کادوی تولد را ندارید؟

در نهایت اینکه آدم‌های بی‌مسئولیت عین صندلی هستند که یک پایه‌اش کنده شده. همش باید گوشه کون‌شان را بگیری که نیفتند. مدام آویزان یکی دور و برشان هستند و از همه توقع اضافی دارند.

برادر بزرگم هم عینا همین اخلاق را دارد. کوچکتره تا جایی که یادم هست قبل ازدواج اینطور نبود. حالا هم که دو سال است باهاش رابطه‌ای نداریم. ولی زنش ادم بِکّن و پدرسوخته‌ای بود و مدام دهانش برای گوز هوایی باز بود. من چون بلد نیستم که رکب نخورم و ازم استفاده نشود، پس بهتر است فاصله‌ام را با این خانواده‌ی مسموم حفظ کنم. 

قسمت بد ماجرا آنجاست که شوهرم هم کلا سمت خانواده‌اش است و از کون آنها روزه هست. من سگ حسن دله‌ام. بی‌کس و تنها.

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۲

480: تنهایی

دکتر زنان می گوید قرص بخور که خونریزی فیبرومت کمتر بشود. دکتر معده می گوید قرص مسکن نخور و سیگار نکش چون زخم معده مزمن داری و سرطان معده می شود. دکتر اعصاب می گوید قرص بخور و سیگار نکش و به موقع بخواب.

من اما قرص میخورم و سیگار ناشتا می کشم و شب ها نمی خوابم و گاهی گریه می کنم و به مرگ فکر می کنم و به تنهایی بزرگم.

صبحی با دیدن کوه دستمال‌های جلقی شوهرم پشت تخت شروع شد. رفته بودم تلفن را روی شارژ بگذارم که باز هم دیدم شان. ادعا می کند اینها دستمال دماغی اند اما یکی شان را با نوک انگشت برداشتم و نگاه کردم و آن مایع زرد خشکیده رویش، هرچه بود آب دماغ نبود.

بعد حین جارو زدن خانه به این فکر کردم که چقدر تنها هستم و چقدر وقتی با ح قهر بودم تنهاتر بودم. فکر کردم که باید یک روز بهش بگویم که چقدر بهش احتیاج دارم و تنها کسی  است که تنهایی ام را تسکین می دهد. یک وقت فکر نکند عاشقش هستم؟ عشق چیست؟ 

عشق چیست؟

گاهی از ح بدم می آید. گاهی از دستش عصبانی می شوم. از خساست و غرور و بدجنسی هایش. از اینکه مرا به دوستان جدیدش می فروشد. اینکه اینهمه باهاش درددل صادقانه می کنم و حتی به اندازه خواهرم باورم ندارد و باز بهم نارو می زند و دلم را می شکند. اینکه مرد است و نصف حرف هایم را نمی فهمد و لابد توی دلش بهم می خندد.

اما باز هم اینقدر بهش وابسته ام و جز او و گاهی خواهرم، کسی را ندارم. 

فکر کردم یک وقتی که با هم تنها بودیم، یک جایی، بهش بگویم یک چیزی می خواهم بهت بگویم اما نه بد برداشت کن و نه این را یک پیشنهاد در نظر بگیر و نه فکر کن می خواهم به شوهرم خیانت کنم و با تو روی هم بریزم و نه جوابی بده و نه اصلا چیزی بگو. فقط گوش کن و نشنیده بگیر. می گویم که اگر یک وقت مُردم، نگفته از دنیا نروم.

بعد فکر می کنم که به هر حال همان برداشت پیشنهاد خیانت را می کند و رفتارش عوض می شود و... او را هم از دست می دهم.

حین جارو زدن و فکر کردن به این چیزها گریه ام می گیرد و عینکم اشکی می شود و چشم هایم تار می شود و دیگر آشغال های روی زمین را نمی بینم و از خودم لجم می گیرد.

به این فکر می کنم که از این درد عظیم، از این موقعیت عجیب، یک داستان بنویسم. اما داستان دروغ است. به تنش لباس مبدل می پوشانیم. نصفش را برای سر نرفتن حوصله مخاطب حذف می کنیم و کلمات را بیخودی با کلمات مخاطب پسند جایگزین می کنیم. آدم نمی تواند از درد خودش داستان بنویسد. هرچه بگویی، آن چیزی که هست و عین حقیقت است، نیست. نمی توانم با درد خودم قصه بسازم برای لذت دیگران.

یکی هست که توی توییتر همش بهم چسبیده. چند نفر هستند در واقع. لابد عاشق زنان میانسال تنهای عصبی ناکامند که به نظرشان خوب پا می دهند. صبحی ازم تلفن یا آیدی تلگرام خواست. رویم نشد بهش برینم. ده سال است مجازی می شناسمش. یک آیدی فیک ساختم و تمام دسترسی و پرایوسی را طوری تنظیم کردم که شماره تلفنم را نبیند و نتواند بهم زنگ بزند یا هیچ رقمه مزاحمم بشود، و آن را بهش دادم. آمد پرسید سلام فلانی. چطوری؟ گفتم خوبم. می گذرد... گفت ای بابا. توی دلم گفتم کیر خر! و گوشی را پرت کردم آنطرف.

به این فکر کردم که چقدر کمبود جنسی دارم و چقدر دوست دارم لاس بزنم و چقدر همه مردان اطراف گرسنه‌ی لاس و دنبال سوءاستفاده و بعدش فرارند. از خودم و آنها و شوهرم متنفر شدم. 

فکر کردم که امروز که شوهرم آمد باز هم بهش بگویم که چقدر دارد با این سردی و ناتوانی جنسی اش به من آسیب می زند و روح و جسم مرا فرسوده می کند و چقدر ازش متنفرم و اگر یک روزی کونش گذاشتم و درش مالیدم و رفتم از دستم دلخور نشود. باز دیدم که چنین هشداری مثلا چه تاثیری می تواند داشته باشد جز خبر کردن شست آن جناب و زرنگ تر شدنش و آسیب بیشتر به خودم. اینکه از ترس اینکه قالش بگذارم همچنان چیزی به نامم نکند و نهایتا با کون لخت بیرونم بیندازد. توی این جامعه ای که زن مطلقه بدون شغل و بی پول، طعمه‌ی خوبی برای کردن و هزینه ندادن است؟

همان زن برادرم و خانم دکتر روانشناس توییتری خوب کاری میکنند که از اول دنبال یک مرد آینده دار و پولدار با شغل مناسب می گردند که آخر سر چیزی ازش به دست بیاورند و دست خالی نروند و هزینه‌ی عمر تلف شده و جوانی و سلامتی شان را از طرف بگیرند و چیز زیادی از دست نداده باشند. امثال من احمق که خودمان را با طرف همدل و یکی فرض می کنیم و هرچه داریم وسط می ریزیم و برای طرف پول و خانه و ماشین درست می کنیم، نهایتا دست خالی از زندگی مشترک خارج می شویم و یا باید بمانیم و بسازیم و ذره ذره خودمان را بکشیم. با افسردگی و قرص و شب بیداری و غصه و غذای بد.

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۴۰۱

479: از لُر بپرهیز

 نمی‌دانم چی شد که خر شدم و باز بهش پیغام دادم.تقصیر این خاک بر سر شد. اینقدر می‌نشیند بیخ گوش آدم زر می‌زند که "زنگ بزن به فلانی" یا "پیغام بده به بهمانی" که یکهو مغزت می‌گوزد و پامی‌شوی گوشی را برمی‌داری و یک کاری دست خودت می‌دهی.

حالا یک موقعیتی شد که بالاجبار من باید اول پیغام می‌دادم،آنهم با این ریسک تخمی که مثل پارسال جواب ندهد و عن شوم.

قضیه "ر" یک ماجرای دیگر بود.ربطی به "ح" نداشت. ر باعث خیلی چیزها بود.اصلا موجود خطرناکی بود و باید دیگر ازش فاصله می‌گرفتم.نه از سر عصبانیت یا انتقام یا هرچی. اتفاقا از ماجرای ح اگر اشتباه نکنم یک سال و نیم گذشته (و ۶ ماه قبلش بوده که ر اولین خبرچینی را کرده بود و ح در واقع توی آن شش ماه هم محل من نمی‌گذاشت و منتظر بهانه بود برای قهر.برای این است که گاهی به ذهنم می‌رسد که از آغاز ماجرا دو سال می‌گذرد).فقط می‌دانم یک مرداد ماهی بود که بار دوم بود آن جنده ما را خانه‌اش دعوت کرده بود و این بار مهمانی زنانه که از زیر زبان‌مان حرف بکشد. دوست‌پسر بیشرف‌ش هم که حالا شوهرش شده،از وقتی دید قضیه جدی شده و قرار است این جنده را بگیرد، از جانب ما احساس ترس کرد و رفت توی کار اینکه چطور ح را نسبت به من بدبین کند و نسخه‌ی مرا بپیچد که از دوست‌دخترش فاصله بگیریم و لاشی‌بازی‌های این را بهش نگوییم. حالا شاید اصلا دختره هم بو برده بود که این از نزدیک شدن‌ش به من می‌ترسد و عمدا ما را دعوت کرد که از پسره آتو بگیرد.آن وقت من خر هم نشستم پیشش کلی کسشعر گفتم و باهاش صمیمی شدم و باور کردم که این به قول خودش اصلا قرار نیست زن یارو بشود و خودش می‌داند طرف لاشی است. حالا نه اینکه بهش بگویم یارو پشت سرش با تمام دوستانش تونل زده و در آن واحد به روایت خودش ۶ تا دوست‌دختر دارد. یا اینکه توی مهمانی خانه‌ی ما مست کرده و با من جلوی چشم شوهرم یک لاس سنگین زده که فردایش به ح گفته بودم. یا مثلا یکی از دفعاتی که با هم شمال رفتیم با همکار مجرد من چقدر لاس زده که مخش را بزند. نه. اصلا اشاره‌ی خاصی به لاشی‌بازی‌هایش نکردم. فقط بی‌ادبی و بی‌کلاسی‌اش را که دختره پیشاپیش بهش اذعان داشت، تایید کردم و گفتم که خدا را شکر که خودش عقل‌ش می‌رسد و قرار نیست زن این بابا بشود.(که شد و همش بازی بود برای تور کردن شوهر!)

اگر قرار بود سر قضیه بهم خوردن رابطه‌مان بعد ۲۰ سال سر خبرکشی ر و آن جنده، با ر بهم بزنم، همان موقع که بعد ۶ ماه بالاخره زبانش باز شد که احتمالا شوهرش رفته گفته و سر زر زدن و خاله‌زنک‌بازی ر که برگشته حرف مرا گذاشته کف دست شوهرش، اینطور جنگ راه افتاد، باید باهاش بهم می‌زدم و یک لحظه هم باهاش ادامه نمی‌دادم.

اما من علیرغم جوشی بودن و زود عصبانی شدنم، وقتی کسی بهم کیر می‌زند و یا موقعیت کمی پیچیده است و به یارو مدیونم و ناخودآگاهم می‌گوید که باید مسائل مختلف را در نظر بگیرم، اتفاقا اصلا واکنش سریع نشان نمی‌دهم. می‌نشینم مدتها سر فرصت قضیه را از جوانب مختلف بررسی می‌کنم که "حقیقت" ماجرا و انگیزه‌ها برایم مشخص شود و بعد تصمیم بگیرم.

حالا که ۲ سال گذشته، دیگر نه عصبانی هستم، نه برایم مهم است که ح برگردد و آشتی کنیم. در واقع حتی خوشحالم که حرف‌ها و گلایه‌هایم به گوشش رسید (اگرچه توسط یک سری آدم دوزاری) و بالاخره مجبور شد این ناراحتی‌ها را بشنود و مثل همیشه به تخم‌ش نگیرد. در واقع خرفهم شد. باقیش برایم مهم نیست. حتی اگر آشتی هم کنیم دیگر خبری از درددل و با هم فیلم دیدن نصف‌شب و سیگار کشیدن و صمیمیت نیست. این بار دیگر باید فرض کنم دوست شوهرم است نه خودم. همینقدر غریبه و دست به عصا.

این شد آخر داستان من و ح.

اما آخر داستان ر، اینطور نشد و نخواهد شد هم. وقتی خواستم فقط با جواب ندادن پیام‌ها و تماس‌ها و کم‌محلی، رابطه را محترمانه تمام کنم، نباید سماجت می‌کرد. نباید گه را اینقدر هم می‌زد و به قهر من با ش و ح اشاره می‌کرد بی‌اینکه در نظر بگیرد که من دقیقا از سر همان دو بار شاکی هستم و هی آتشم را باد نزند و با کنایه زدن عصبانی‌ترم نکند. حالا یکهو کسی که ۶ ماه است توی کون سگ رفته بود و هر چه بهش گفتم بیا خانه‌ام یا برویم بیرون، به بهانه بچه‌اش و در حقیقت از ترس شوهرش پیچاند، کسی که خودش با دهن‌لقی دوباره، بعد از مدتها که از قهر من و ح می‌گذشت، باز رفت یک حرف دیگر مرا در لحظه به شوهرش رساند و مرا در خطر یک قشقرق بدتر از قبلی و حتی دشمنی ح و ضربه زدن به من برای تلافی، قرار داد، و علناً رابطه‌ی مرا با خودش و شوهرش به هم زد و پای مرا از خانه‌اش برید، حالا بعد از دو ماه که آنفالویش کردم و حتی پیام‌های فورواردی‌اش را جواب نمی‌دهم و سین نکرده پاک می‌کنم، شب عیدی یاد من افتاده و هی زنگ و پیغام... تا بالاخره بزنم بلاکش کنم. من آدم بلاک کردن نیستم. یعنی وقتی می‌شود به یک دوست که همدیگر را از  یک غریبه فیک در فضای مجازی بیشتر می‌شناسید و نان و نمک خورده‌اید، بگویی که دیگر به من زنگ نزن، مگر ازش می‌ترسم که بلاکش کنم؟ و تازه بعدش زنگ بزند به خانه و به شوهرم و راه بیفتد دوره به همه کسانی که مرا می‌شناسند اطلاع‌رسانی کند که من جوابش را "بدون علت" نمی‌‌دهم!

اما این یکی اینقدر بحث را کش داد و حرف‌های نیش‌دار و نامردانه و کثافتی زد که وقتی جمله‌ی آخرش را خواندم، فقط به ذهنم رسید که الان فقط باید تایپ کنم "کثافت"!

گفت که من چنین و چنانم و بهش تهمت زده‌ام (کدام تهمت؟ یعنی دهن‌لقی نکرده؟ خوب خودش گفت که کرده!) و... در آخر گفت که این مدت را هم "کج‌دار و مریز" با من راه آمده و تحملم کرده و باید همان موقع که درباره شوهرش برایش وویس فرستادم، باهام کات می‌کرد!

چند لحظه به کلمه‌ی "کثافت" و "وقیح" فکر کردم و بعد فقط بلاکش کردم.

زنیکه‌ی پرروی وقیح! چطور رویش شد که اینطور یکهویی پشت شوهر معتاد دهاتی ضدزنش که مدام جلوی ما بهش می‌رید و پنهانی با برادرش درباره‌ی زن صیغه کردن چت می‌کردند، در بیاید؟ هیچکس هم نه و شوهرش! یعنی دقیقا همین آدمی که سر تا پایش را من از طریق همین ر می‌شناسم و برایم عین کف دستم روشن و واضح بود. همین کسی که من از سر خیرخواهی، بدگویی‌اش پشت سر زنش پیش مردان دیگر و کثافتکاری‌اش زیر پوشش دوستان مذکر، را بهش گفتم که حواسش به شوهرش باشد که چطور دارد بهش نارو می‌زند. آن وقت من برنگشتم بهش بگویم زنیکه‌ی لاغروی عنتر حسود، تو پای تمام دوستانت و خانواده‌ات را برای همین حسودی و دهن‌لقی از خانه‌ات بریدی... بعد او برگشته به من می‌گوید برو ببین ح و ش برای چه باهات قهر کردند! به خاطر دهن‌لقی تو پتیاره‌ی خر نفهم که با ژشت مذهبی، هزار جور حرامزادگی و پدرسوختگی و زیراب‌زنی می‌‌کنی و نمی‌گذاری مردم به زندگی‌شان برسند. برو دکتر تغذیه چاق بشو.برو دکتر پوست و جراحی پلاستیک، همه‌جایت را عمل کن و سیلیکون توی ممه و باسن و گونه‌ات بتپان. برو روی چشم‌های گود افتاده‌ی کون خروسیت، مژه بکار. هر کاری در توانت هست بکن، ولی از سر حسودی، زیراب بقیه زن‌ها را پیش شوهرت نزن و به کون هر مردی که یک زمانی در زندگی از بغلت رد شده نچسب که به شوهرت ثابت کنی اینها خواستگارهایت بوده‌اند و هنوز هم دنبالت هستند! آرام بگیر. بکپ عن خانم! دنیا را به هم نریز که خود بدبخت حسودت را در نظر شوهر دهاتی ضدزنت عزیز کنی. اگر این کارها فایده داشت، الان تو هم مثل زنداداش من، عزیز دل شوهرت و همه بودی و فامیل شوهر از دستت فرار نمی‌کردند و شوهرت گه خانواده‌اش را به سرت نمی‌کرد و با کل خانواده‌ات قطع رابطه نمی‌کرد. نتیجه‌ی کارهای تو فقط دور کردن اطرافیان خودت از زندگی مشترکت بوده. شوهرت که با فک و فامیل خودش مشغول است و تو را حتی خانه‌شان هم نمی‌برد که اوقات‌شان را تلخ نکنی. ای بدبخت لُر نادان!

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۴۰۰

478:ماجرای ادمین شدنم

 اصلا یادم نیست کی نرم‌افزار بلاگر را روی گوشی‌ام نصب کردم.اما الان که بعد مدتها به سرم زد بعد شنیدن آهنگ "اما تو نیستی" کینگ رام و آهنگ "سوسک" او و دوستانش و خواندن یک پست وبلاگی از یکی به نام "دیوانه"،من هم یک چیزکی بنویسم،دیدم قشنگ تخمی است و شماره پست‌ها را به هم ریخته و هیچ منویی هم ندارد.کامنت که هیچ.بیخیال شدم از مرورگر گوشی آمدم و خدا خودش میداند که من در کار با تاچ گوشی،افلیجم.
الغرض هر روز یک مشت قرص اعصاب از دست این مرد و این مردم میخورم و کم‌خونم چون موقع پریود به خاطر فیبروم رحم عین سیل ازم خون میرود و دارم کچل میشوم.
خدا شاهد است ماهی یک کیلو خون از من میرود.کاملا مستند عرض میکنم.فقط توی دو روز نیم کیلو خون از دست دادم و پریودهای من گاهی تا ۱۰ روز هم میشود.چطور اینقدر دقیق وزن خون را میدانم؟ کار کثافتی است اما دیگر کثافت‌تر از پد قابل شستشو نیست که جوجه روشنفکرهای ضد مصرف‌گرایی در دوران قحطی نوار بهداشتی اختراع کرده بودند.به هر حال هر جور راحتید.ما با خون و عن و شاش و گوز خودمان رودربایستی نداریم.
وزن نوار بهداشتی استفاده نشده ۱۳ گرم، و متوسط وزن نوار بهداشتی‌های استفاده شده‌ام ۳۷ گرم بود که میشود ۲۴ گرم و من توی دو روز،دو بسته ۱۰ تایی استفاده میکنم.یعنی ۴۸۰ گرم و حدودا همان نیم کیلو.جالب اینکه قبل این داستانها از روی کاهش وزن بعد از پریودم و افزایش وزن یک کیلویی تا ماه آینده‌ام،خودم حدس میزدم که هر بار یک کیلو خون از دست میدهم.اما هر بار یاد حرف دوست‌پسر کسکش دوران دانشگاهم میفتم که مدعی بود زنها الکی شلوغش میکنند و فقط ۸۰ سی‌سی به عبارتی ۸۰ قطره خون از دست می‌دهند.گه‌خوری اضافه جنس مرد،طبق معمول!
مثل وقتی که به دکتر  روانشناس مشترک خودم و شوهرم میگویم این مرد هفته‌ای ۳ الی ۵ شب الکل میخورد و وقتی مست است بیخودی بد و بیراه میگوید و باعث میشود عصبانی بشوم و دعوا کنیم.یا مثلا بهش میگویم ما کلا و اصلا سکس نداریم.یا مثلا اینهمه قرص که به من میدهی هی بهترم میکند و زندگی با این مرد باز بدترم میکند.کبدم دارد از این قرص‌ها به فنا میرود.میپرسد مشکلش چیست به نظرت؟ ته‌تهش را بهش میگویم:مادرش! مادرش این را توی برج عاج بزرگ کرده.لای پر قو.حالا هم که نره‌خرش ۴۰ ساله است،سعی دارد با روزی ۱۰ پیام واتساپ و تلگرام درباره روانشناسی و انگیزه دادن و تشویق و تلقین،به پسرش بگوید تو هیچ مشکلی نداری و زنت است که قدرت را نمیداند.اگر مینشینی به گوشه سقف خیره میشوی و از سه عصر تا ۱۲ شب را به حالت لش روی مبل در حال لاس زدن با لاشی‌های توییتر میگذرانی،نشانه هوش و نبوغت است و زنت بهت استرس میدهد و...
دکترم فکر میکند من "غلو میکنم" یا مثل همه "سعی دارم همه‌چیز را گردن طرفم بیندازم".اما مشکل من این است که همیشه خودم را به جای همه میگذارم و میفهمم از چه ناراحتند و مشکل اصلی‌شان چیست.بعد وقتی در گزارشم به شخص ثالث،قضیه را از دید طرف هم میگویم،شخص ثالث کسکش فکر میکند حالا که خودم دارم اینطوری میگویم،پس لابد حقیقت همین است.متوجه نیست که اگر مثلا یک پلیس قضیه را از دید یک "بچه‌باز" یا "قاتل" ببیند،دلیل نمیشود که خودش هم انگیزه‌های اینطوری درونش داشته باشد.قضیه فقط "تجسم و تخیل" است.چیزی که شما لاشی‌ها فاقدش هستید.از نظر شما،حق فقط با خودتان است.
امروز با دخترعموی آرایشگرم که موقتا ادمین پیج اینستاگرامش بودم دعوایم شد.خود به خود عقده‌ای و غیرقابل تحمل هست.کاری به دلایلش ندارم،ولی عجالتا اگر دارید وقت میگذارید و این کسشعرها را میخوانید،پس باور کنید که من گزارشگر امینی هستم و اگر بخواهم هم نمیتوانم دروغ بگویم یا غلو کنم.اصلا برای خاطر همین "داستان‌نویسی" را کنار گذاشتم.از یک جایی به بعد،قصه‌های شخصی‌ام تمام شد و دیدم باید دروغ به هم ببافم.
خلاصه با دخترعمو دعوایم شد.اینطوری که ۲۰ روز داشتم گوشه‌کنایه‌ها و نگاه بالا به پایین و تریپ مایه‌داری و خرده‌فرمایشهای از سر نفهمی و سردرنیاوردن از کون خرش را تحمل میکردم.عکس‌های کثافت و تار و کادربندی‌های غلطش را ادیت میکردم،شاکی میشد که رنگ لاک‌های عزیزی که روی ناخن مشتری‌ها ریده،خراب شده.ادیت نمیکردم،شاکی میشد که دستهایشان چرا کثیف و سیاه است و عکسها مثل عکسهای حرفه‌ای با دوربین‌های حرفه‌ای و کار عکاس‌ها و با رتوش‌های سنگین در نمی‌آید و چرک و تار است.خلاصه داستان داشتم از دستش.چرا فالوعر سریع زیاد نمیشود؟چرا عکسها با همین ۶۰۰ فالوعر،۱۰۰۰ تا لایک نمیخورد؟خلاصه آدمی که تا دیروز ماه‌ها به صفحه‌ی خودش و من سر نمیزد،حالا مدام کف صفحه‌مان ولو بود و مراقب بود من چرا برای خودم پست گذاشتم و برای این نگذاشتم.از کجا میفهمیدم؟ از پیغامهای دایرکتی که سریع جواب میداد و از ویوی استوری خودم که توی بینندگان استوری‌ام دیگر همیشه پای ثابت شده بود.
میدانستم که اینقدر روی اعصابم میرود که آخرش دعوایمان بشود.ولی واقعا حتی یک درصد حدس هم نمیزدم که اینقدر وقیح باشد که برگردد بگوید که قصدش از آویزان شدن به من که بیا پیج مرا بگردان،این بوده که نانی توی سفره من بگذارد که سر کار نمیروم! یا مثلا من روی صفحه او که برایش مهم نیست (ارواح خیکش) کار کنم و کار ادمینی را یاد بگیرم!
جنده پررو! همان اول صحبت که حتی یک کلمه هم بهش توهین نکرده‌ام و فقط بهش گفته‌ام اگر ناراضی هستی یک ادمین دیگر پیدا کن... برگشته به من میگوید "وحشی" و "روانی" و "کار نابلد" و... خواهرم گفت برین بهش و هرچه از دهانت درآمد بارش کن و از همه‌جا بلاکش کن.اما من یاد گرفته‌ام که شلوغکاری فقط آدم را مقصر جلوه میدهد و طرف هم بدون دادن هزینه،برنده‌ی دعوا میشود.پس بهتر است کنترل اعصابت را داشته باشی و خیلی خونسرد و مودب،طرف را مجاب کنی که بیشعور و گاو و نفهم است و قدر زحماتت را ندانسته و حالا با از دست دادن تو،قرار است کونش پاره شود.اینطوری بهتر نیست؟اینطوری که آخرش عذرخواهی کرد (و خدا شاهد است که این خانواده تا به حال از کسی عذرخواهی نکرده‌اند) و شماره کارت خواست و تشکر کرد.من هم سرش منت گذاشتم و پول را ازش نگرفتم تا بدهکارم بماند.

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۴۰۰

477: مشکل تنوع

 اینها را دارم با گوشی تایپ میکنم.طبق معمول اولش یک مشکلی در تنظیمات آزارم میدهد (این بار ویبره‌ی تاچ کیبورد) و مجبورم یک ساعت بروم در تنظیمات بگردم که ایراد روی اعصاب را درست کنم و بعد اصلا از صرافت نوشتن میفتم.

چه میخواستم بگویم؟ آهان درباره نخ‌های پته.الان داشتم نگاهشان می‌کردم هی سعی داشتم غیر از قانون دایره‌ی رنگ و رنگ‌های مکمل،نظم دیگری تویشان پیدا کنم.یک چیز سرراست‌تر که در انتخاب رنگ راهنمایم باشد.چون که مثلا قرار است طبق قانون، آبی و نارنجی مکمل باشند،ولی شاید به خاطر تنوع و تفاوت رنگ این آبی با چیزی که در دایره‌ی رنگ هست، بنفش بیشتر به نارنجی می‌آید تا آبی.یا مثلا کنتراست بالا خیلی مهم است.اینکه مثلا اگر نارنجی روشن است،بنفشی که استفاده می‌کنیم،حتما تیره باشد.اینها را فقط با نگاه کردن و مقایسه‌ی تجربی رنگ‌ها متوجه شده‌ام.یا اینکه توی پته،مثل نقاشی نیست.آبی را با صورتی ست می‌کنند.در سطوح کوچک که رنگ‌ها در هم تنیده می‌شود،ترکیب آبی و صورتی، از دور بنفش تولید می‌کند. یعنی ما از ترکیب رنگ‌ها برای ساختن رنگ‌های دیگر استفاده می‌کنیم، نه از رنگ‌های مکمل.

مثلا یک جور زرد که پته‌دوزها بهش می‌گویند حنایی دارم که تویش کمی رنگ سبز هست.بعد این با یک جور رنگ لاکی که از نظر من بیشتر بنفش تیره شکلاتی است،عجیب به هم می‌آیند.اما اصلا به سه جور بنفش واقعی دیگر که دارم نمی‌آید. می‌خواهم بگویم اینطور نیست که راحت یک دایره رنگ بگذاری روبرویت و بگویی بسم‌الله الرحمن الرحیم، زرد و بنفش بدوزم. ولله این سه جور بنفش، نه به سبزهایم می‌آیند و نه به زردهایم. بیشتر با گلبهی جور هستند. یا مثلا یکی بگوید رنگ خاکی چه ربطی به صورتی دارد؟

اینها بیشتر حاصل تجربه و سلیقه و نگاه دقیق هنری هستند، وگرنه یک عده‌ی بیشماری فقط دارند با تقلید و کپی از رنگبندی دیگران پیش می‌روند و ذهن‌شان را مشغول نمی‌کنند و وقت‌شان هم تلف نمی‌شود.

سخت‌ترین کار هنرمند،فکر کردن و تصمیم‌گیری درست است. پیاده کردن یک ایده، بیشتر حاصل مهارت و تخصص و تمرین است.

استاد فلسفه معتقد بود که پته یک صنعت است، نه هنر، اما اینجاست که بدون دانستن خم و چم کار، نظر می‌دهد.

اینهمه ور زدم که بگویم کجای فرایند تولید صنایع دستی، "هنر" است و کجایش صنعت.

هنرمند پته‌دوز کرمانی، اکثرا کم‌سواد است و دایره‌ی رنگ و کتاب رنگ ایتن را نمی‌شناسد. از بچگی بهش گفته‌اند این رنگ کنار این یکی باید دوخته شود.حتی نمی‌داند چرا. دقیقا از روی نسخه‌ی گذشتگان اجرا می‌کند. حالا که یک عالمه رنگ فانتزی تولید شده و وارد بازار شده است، دیگر گه‌گیجه گرفته و می‌گوید غیر از هشت رنگ اصلی، بقیه کلا قبول نیستند و غلطند!

مثل اینکه ما بگوییم اگر موجودی در تعریف زن یا مرد نگنجید، اصلا از لحاظ وجودی باگ خلقت است و نباید وجود داشته باشد.

خوب حالا که هست و کم هم نیست.بگو چه خاکی بر سرمان کنیم با اینهمه تنوع؟






شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۹

476: از هرچه می ترسیدم

 دارم دوباره یک دوره داستان نویسی ده تا بیست سال آنلاین خانه کارگر را می گذرانم. نه فایده ای دارد نه چیزی یاد می گیرم. مثل کلاس های زبانش. مثل کلاس های نقاشی و کامپیوترش. همه چیزش در حد عمومی و مبتدی است. اما من فقط می خواهم دوباره در فضا قرار بگیرم و این شب هایی که خوابم نمی برد و تا صبح بیدارم، اگر نقاشی نمی کنم و پته هم خسته ام کرده، لااقل داستان بنویسم. به خاطر خواهرزاده ام که عاشق داستان نویسی است به سرم زد. نمی دانم این بچه چرا اینقدر شبیه من شده. عاشق ادبیات و کتاب و نقاشی است ولی خب ریاضی اش به خوبی من نیست. شاید یک چیزهایی از مادرش شنیده و دارد مرا تقلید می کند. در اعتراض به مادرش مثلا. شاید مادرش گاهی پشت سر من بدگویی می کند و این توی دوره نوجوانی فقط از سر لج، خوشش آمده دقیقاً مثل کسی بشود که مادرش پشت سرش بد می گوید و او را آدم لوزری می داند.

پته ی طاووسم تمام شد و اینقدر خسته ام کرد و اینقدر سرش وسواس «طبیعی بودن» به خرج دادم و رنگ ها را در کنار هم امتحان کردم و هی دوختم و شکافتم که به گای سگ رفتم و برای کار بعدی قصد دارم از کارهای کوچک شروع کنم و نخ گیاهی را هم امتحان کنم. می خواهم وسواسم را کنار بگذارم و آنقدر پته های کوچک بدوزم و به بقیه هدیه بدهم که حرفه ای بشوم. کار نیکو کردن از پر کردن است، نه وسواس.

جالب اینکه بعد از اینهمه نقد به لایوها و عقاید و سخنرانی های دکتر ق، آخرش سر یک کامنت تند با هم بحثمان شد و رفتیم روی ویدئوچت و بعد هم ایشان به ذهنش رسید که من پرخاشگر و مدعی و جنگی هستم و لابد مشکلی دارم که او با پیشنهاد 4 جلسه مشاوره رایگان، هم از مسائل شخصی من سر در می آورد و هم حرف هایش را به بهانه تراپی مجانی، به خورد من می دهد و هم من به خاطر مرام گذاری ایشان، مجبور به سکوت و پذیرش می شوم. این همان چیزی است که در یادداشت های قبلی ازش می ترسیدم و درباره اش حرف زده بودم که: اگر روزی بخواهم درباره ازدواج با او حرف بزنم، باید بحث را از همان جایی که 20 سال پیش قطع شد، شروع کنم و بپرسم: نظرتان درباره «اخلاق» چیست؟ و پرسیدم. او هم به بهانه تراپیست و صرفاً ناظر بودن، جواب سوالم را پیچاند.

در واقع از همان چیزی که می ترسیدم توی کونم رفت! من واقعا کلی نقد به این آدم داشتم و حالا به دام تراپی اش افتاده ام و نمی توانم هم بحث را به فلسفه و نظرات شخصی خودش بکشانم، چون باز ژست بالا به پایین استادی و درمانگری و دانای کل را گرفته و حاضر به ورود به ساحت مباحثه نیست. فقط می خواهد بگوید و من بپذیرم. اینطور که مثلا در اولین جلسه مثلا میدان صحبت را در اختیار من گذاشت و من ابداً به مشکلاتم با پدرم و خانواده ام اشاره ای نکرده، او از بیماری موروثی گوارشی من، اشاره ی مرا به پدرم روی هوا قاپید که بعداً ربطش بدهد به مشکلات من با پدرم. در حالی که مشکل فعلی من ناتوانی و سردی جنسی شوهرم و بی پولی و دخالت های خانواده اش و بچه ننه بودن و خیانت هایش به من است، نه پدرم. تنها نقش پدرم، پررو کردن بیشتر شوهرم، حمایت نکردن از من در مقابل او، خالی کردن پشت من در صورت طلاق و دهن لقی و توهین ها و رفتارهای ضد زنش در مقابل شوهرم بوده که شوهرم را در قبال من وقیح تر و پرروتر کرده و هرچه را هم از پدر کون گشاد و مادر پرروی یک وجبی اش یاد نگرفته، پدر من یادش داده.

هر وقت من این لپتاپ لعنتی را روشن می کنم، مثل کامپیوتر قبلی، هزارتا آلارم می دهد و هزار تا فایل رها شده روی دسکتاپ ولو شده که باید سرجایشان بگذارم و کلی وقت می برد که فیلترشکن وصل شود و فقط بتوانم تایپ کنم. همه این مشکلات با مبایل حل بود به شرطی که تایپ ده انگشتی هم داشته باشد. من با تایپ لمسی خیلی مشکل دارم و خودم را بکشم بتوانم دو تا پاراگراف را با هزاربار غلط نوشتن و اصلاح کردن تحویل بدهم در حالی که با کیبورد، خدا هم حریفم نیست. هرچه به ذهنم برسد سریع از نوک انگشتانم روی صفحه می آید. به شرطی که مثل الان ناخن هایم بلند نباشد و به ردیف بالایی گیر نکند!

معده ام خیلی داغان است. باید دوباره چند روز قرص امپرازول بخورم تا این درد ول کند. برای کبد و صفرایم نگرانم. احتمال زیاد مشکل دارد که اینقدر دارم اذیت می شوم. باید آزمایش بدهم. باید دکتر گوارش و متخصص تغذیه بروم. باید فیبروم رحمم را عمل کنم. بعد ورزش را شروع کنم که روی فرم بیایم و روحیه ام خوب بشود تا توان طلاق گرفتن و روبرو شدن با مشکلات بعدی را پیدا کنم. و چرا همه ی این کارهای خوب را با وجودی که خودم بلدم، نمی کنم: چون افسرده ام آقای دکتر. چون خودم را رها کرده ام و فقط دارم مرگ تدریجی ام را تماشا می کنم.

475: مخاطب تو ما نیستیم دکتر ق!

 بیشتر درک یه حس است. حس اینکه چیزی نیستی و قرار نیست بشوی. اینکه دوره ات گذشته مربی. اینکه پیر شده ای و از زمانه عقب مانده ای و لوزری. این حسی است که توی 70 ساله درک نمی کنی و من 40 ساله به زحمت فهمیده و پذیرفته ام و بابتش غمگینم. اما تو این احساس غم و از دست رفتگی و شکست را نمی خواهی بپذیری. نسل تو می خواهد همیشه برنده باشد. دوست دارد همیشه حق با او باشد و دیگران باشند که «نمی فهمند». یک جور خرفتی و خوشحالی و غرور هست که نسل قبل از انقلاب 57 دارد. غرور و اعتماد به نفسی که در نسل بعد از انقلاب وجود ندارد. نسل دهه شصت به بعد. این نوع از حماقت و نشنیدن و غرور را در پدرم و پدرشوهرم هم دیده ام. از مرحله پرتید. هنوز فکر می کنید می شود و می توانید. حتی در شصت هفتاد سالگی. شماها همان آدم های احمدی نژادی هستید، با شعار «ما می توانیم». نمی شود و توانش نیست و وامانده ایم، در کار شما نیست. شماها متعلق به نسلی هستید که هر چه خواسته را آسان به دست آورده و معنای دویدن و نرسیدن را هرگز درک نکرده مگر آنقدر دیر که خرفت شده باشد و همه چیز را بگذارد به  حساب سن و سال و نه سختی معیشت و زمانه. بگوید دیگر از من گذشته و آردهایم را بیخته و الک را آویخته ام اما شماها باید بتوانید و هرگز هیچ عذری ازتان پذیرفته نیست چون جوانید. انگار که تمام خواستن و توانستن های تو و پدرانمان حاصل جوانی و تلاش شخصی تان بوده، نه آن پدر بیامرز که رفت و مملکت را توی گه و مذهب و خرافات رها کرد و صد سال به عقب بازگشتیم. انگار که قبل از انقلاب با حالا هیچ فرقی ندارد و مهم همان «خواستن» و «تلاش» است. نمی فهمید که دوره ی شما بیکاری و گرانی و اقتصاد خراب نبود و وقتی نیت می کردید خانه بخرید یا شغل عوض کنید یا توی چیزی سرمایه گذاری کنید، هیچ چیزی مانع تان نبود و فقط کافی بود بخواهید. مثل آمریکایی ها. آمریکایی ها و غرور کثافت و مسخره شان در مقابل اروپایی های جنگ زده و قحطی کشیده که معنای نتوانستن و نداشتن را می فهمیدند.

مدت ها به این فکر کرده ام که ریشه ی این نفهمیدن تو و نسلت در چیست؟ چطور است که اینقدر از نسل من فاصله دارید. من می فهمم که نسل بعد از من حتی از من بدبخت تر است اما شما این را نمی توانید بفهمید و بر ما ببخشایید. همیشه از نظرتان ما کم کاری کرده ایم. مدت ها به این چیزها فکر کرده ام که چرا گوش ها و چشم های نسل شما از انقلاب 57 به این طرف بسته است؟ چرا نمی توانید مشکلات نسل ما را ببینید. پیر شدیم و نتوانستیم حرف مان را به شما بفهمانیم. یک کتاب درباره منشأ حیات به من می دهی که دوره اش گذشته و خورده و هضم و ریده شده. بعد هی ادعا می کنی که من کتاب را خوب نخوانده ام و نفهمیده ام. چرا؟ چون فکر میکنی من هم باید مذهبی باشم و از فهمیدن اینکه آدمیزاد از گل آفریده نشده شوکه بشوم و طومار افکارم در هم بپیچد؟ من حتی قبل از اینکه کتاب را بخوانم می دانستم. کتاب فقط واکنش های شیمیایی دقیق را به من داد. جزئیات ماجرا را. چرا فکر می کردی یک بچه ی 20 ساله از پایین شهر حتما باید به خدا و تمام آن مزخرفات مذهبی اعتقاد داشته باشد. شناخت تو از من به اندازه ی شناخت فیلم ها و سریال های درپیت از موضوعاتی مثل روال دادگاه و قانون و ازدواج و مسائل مالی و فقر است. فیلم ها گاهی اینقدر خنده دار این چیزها را به تصویر می کشند که آدم از خودش می پرسد اصلا اینها توی ایران زندگی می کنند؟ چطور ممکن است شکل یک آدم فقیر از نظر یک فیلمساز، یک آدم هیپی با کفش و تیشرت برند و عمدا پاره شده باشد و مثلا به جای نان که گران است کیک بخورد؟ چطور یک هنرمند اینقدر از مردمش فاصله دارد و فقط بالای شهر تهران را دیده؟ این چیزی است که تو هستی. یک آدم کر و کور و متوهم. دهانت مدام باز است و هیچ چیزی را به درون نمی پذیری. نمی شنوی.

مشکل اصلی من با لایو دیشب اینستاگرامت شیوه ی استدلال و سخنرانی و فحش دادن و تحقیر دیگران بود. مهم نبود چه کسشعری می گویی. مهم این بود که تو با تمام چیزی که می گفتی تناقض داشتی. مثلا ادعای برگزاری کلاس مشارکتی و نه لکچر و سخنرانی. تو عملا فقط داشتی یک سخنرانی یکطرفه می کردی. حتی کامنت ها را نمی خواندی. بعد هم بیشتر عصبانی می شدی که ما با هم و با تو توی کامنت ها حرف می زنیم. و شاهکار بعدی ات: یک آقا بسیار بی ادبانه و فضول و بیشعور شروع به پارازیت توی کامنت ها کرد و با توهین همه را به هم ریخت و درگیر کرد. آنوقت تو یکهو وارد شدی و علیرغم تصور همه ی ما، طرف او را گرفتی و عزت تپانش کردی و بهش میدان دادی. به آن آدم احمق که داشت به همه توهین می کرد اجازه دادی خودش را مطرح کند و با شاگرد فلانی و آشنای بهمانی بودن پز بدهد. تو هم ازش تشکر و عذرخواهی کردی و خاطرنشان کردی که هفته ی بعد حتما کامنت ها را می بندی و توضیح دادی که توی کلاس هایت اینطور خرتوخر نیست!!! هرچه منتظر ماندم عزت تپان کردنت تمام شود و توضیح بدهی که این روال طبیعی است و مخاطبین باید بحث کنند و حرف بزنند، این اتفاق نیفتاد. تو واقعا از آن بابا طرفداری کردی و باهاش موافق بودی!

یا مثلا آن ویدئوی کیری رمانتیک اول لایو: دو تا معلول که به هم کمک می کنند. و این لابد پاسخ پیغام خصوصی هفته پیش من بود. که مثلا بنی آدم اعضای یکدیگرند. بابا کسکش تو مثلا نیچه و کوفت خوانده ای. تو مثلا اگزیستانسی. تو داروین خوانده ای. چکیده ی تمام آنها باید بشود یک ویدئوی اخلاقی درباره ناز بودن معلولین و داشتن حق زندگی؟ یاسین به گوش خر بوده تمام کتاب هایی که خواندی؟ وقتی درباره انتخاب طبیعی حرف می زنی و قانون طبیعت، پس چه کسشعری داری می گویی؟ آن ویدئوی لک لکی که جوجه اش را از لانه بیرون می اندازدت پس چه بود؟

یا مثلا وقتی داری می گویی ماها احمقیم چون در دام رسانه هستیم و تویی که می فهمی و چند تا فیلسوف دیگر! چطور و از کجا مطمئنی که مخاطبت ماییم؟ چرا فکر می کنی ماها همه بلا استثنا در دام رسانه ایم؟ نمی خواهی گوش بدهی که من و چند تای دیگر داریم بهت می گوییم بابا جان ما رسانه را بایکوت کرده ایم. از نظرت همین که داریم حرف می زنیم و نظر می دهیم یعنی حرفت را نفهمیده ایم. خوب از نظر بنده هم همین که تو همش دهانت باز است و گوش هایت بسته، یعنی هیچی از کتاب هایی که خوانده ای نفهمیده ای. باید این را توی رویت داد بزنم و بعد مجبورت کنم در مقابل این توهین مودبانه از خودت دفاع کنی. اما تو به ما حتی مجال دفاع از خود نمی دهی. فقط یک طرفه توهین می کنی و هرچه از دهانت در می آید می گویی چون لابد بای دیفالت ما نفهمیم و فقط تو می فهمی. حتی نمی خواهی در یک تجربه با ما شریک بشوی. کمی هم از تجارب ما بپرسی و گوش بدهی و بهش فکر کنی. به جنبه های دیگر موضوعات از دید دیگران و اینکه شاید در مواردی دیگران از تو بهتر بفهمند.

در تمام مدت لایو دیشب داشتم فکر می کردم مخاطب تو ما نیستیم مخاطب تو ما نیستیم مخاطب تو ما نیستیم. تو حتی از مخاطب خودت شناخت دقیق نداری. حتی به استفاده از تکنولوژی و فضای مجازی عادت نداری و بهش مسلط نیستی. همین الان دارم در یک کلاس زبان آنلاین (لایو) شرکت می کنم و از مهارت و صبر و حوصله و تسلط استاد جداً حیرت زده ام. بعد تو آنطور پرت و پلا می گویی و اصلا چشمت به کامنت ها نیست و نمی توانی یک کلاس آنلاین را اداره کنی و بحث را گم نکنی. چون تو 72 ساله ای و استفاده از فضای مجازی و تکنولوژی روز برایت ساده نیست. حتی همین چیز تکنیکی و فیزیکی را هم نمی پذیری، چه برسد به آپدیت نشدن دانشت و کتاب هایی که 50 سال پیش خوانده ای. عوض شدن شیوه ی تفکر نسل جدید و تجارب جدیدشان را نمی بینی. آدم ها را با معیارهای نسل خودت می سنجی و امتیاز می دهی. هرکس هم حد نصاب نمره ی ذهنی تو را نگیرد، از نظرت نفهم و گمراه است.

پس تو چه فرقی با پدر راننده تاکسی من داری؟ واقعا. جدی.

مخاطب تو بچه های ما هستند، نه ما. این طرز حرف زدن تو فقط به شرطی منطقی به نظر می رسد که بخواهی از طریق ما به نسل آینده پیامی بدهی. مثلا به ما بگویی که به بچه های 10 ساله مان یاد بدهیم که در رسانه غرق نشوند و خلاق باشند و... خداییش از ما که دیگر گذشته. متوسط سن حاضران در کلاس 45 سال است احتمالا. هیچ آدم جوانی پای کسشعرهای تو نمی نشیند. دوره ات گذشته مربی. تو زبان نسل جدید را نمی فهمی. اگر هم می خواهی ما پیام آور و حلقه ی اتصال تو به نسل بعد باشیم، باید بتوانی به ما جوش بخوری و ترکیب بشوی و پیوند برقرار کنی. بدون اتصال حسی نمی توانی پیامت را برسانی.

تو داشتی می گفتی ما غرق در رسانه شده ایم. (در حالی که نشده ایم و اگر هم مخاطب رسانه ای باشیم به خاطر این است که از زمانه عقب نمانیم و تارک دنیا نباشیم.). می گفتی که مارشال مک لوهان در کتاب های جدی فقط ورق های سمت راست را می خوانده و این یعنی رسانه ی کول و سرد که فضای خالی برای فکر کردن می دهد (و من سعی داشتم که بگویم رسانه ها را هم نباید با یک چوب راند. مثلا گوگل ریدر و توییتر رسانه های کول هستند و امکانات عامی و چند جانبه تصویری و صوتی ندارند و تعداد کاراکتر محدود دارند و فرصت فکر می دهند.). می گفتی که باید چشم و گوش را بست و غرق کتاب ها شد فقط (و من داشتم می گفتم که برای نقد یک تفکر، مگر نباید اول آن را خواند و شنید و شناخت؟ چطور می توانیم با بلاک کردن هر نوع تفکر غیرخودی، آنها را بفهمیم و باهاشان ارتباط برقرار کنیم و پاسخ شان را بدهیم یا نقدشان کنیم؟). تو فقط داشتی حرف می زدی و من با دو سه کامنت محدود و چند کلمه مختصر سعی داشتم از اعماق سیاهی چاهی که تو مخاطبت را در آن می اندازی فریاد بزنم که من می فهمم تو چه می گویی اما تو هم قدر نوک سوزن بفهم من چه می گویم. اگر داری این نصیحت ها را (چون کار نسل تو همین است. فیلسوف و معلم و راننده تاکسی هم ندارد. همه مثل همید) تحویل ما می دهی، یک کمی چشمت را باز کن و تو هم ببین داری با کی حرف می زنی ما را بشناس که بتوانی بهتر تصمیم بگیری چه بگویی و چطور بگویی. چون اینها که تو داری بلغور می کنی انگار خطاب به آدم های فضایی است. هرچه است با ما نیستی. معلوم نیست داری با کی حرف می زنی چون کوچکترین شناختی از ما نداری.